امروز
26 دی ماه، سی و هشتمین سالروز خروج شاه از ایران است. خروجی که از آن با عنوان «فرار»
یاد می شود چون می خواست از مهلکه بگریزد وشاید می پنداشت که همچون 25 مرداد 1332 بخت بازگشت دارد. نشانه فرار شاه این است که
اعضای خانواده را پیشاپیش فرستاده و همسرش با او بود و رییس شورای سلطنت هم در فرودگاه
حاضر بود و به این اعتبار پایان سلطنت محمد رضا پهلوی را باید 26 دی و نه 22 بهمن
57 دانست.
اکثر
جمعیت ایران امروز البته جوان است و بخش دیگر هم در سال 57 کودک یا نوجوان بوده است.
از این رو بر پایه دو روایت تصویری با این روز آشناست. یکی آنچه از صدا و سیما پخش
می شود و مردم را در حال شادی و پای کوبی نشان می دهد و آن تصویر مشهور که فردی عکس
شاه را از اسکناس صد تومانی درآورده یا دیگری که به تیتر « شاه رفت» واژه «در» را اضافه
کرده تا نشان دهد شاه گریخته است.
در
سال های اخیر اما شبکه «من و تو» هم به میدان آمده که برای تطهیر خاندان پهلوی گزارش
هایی پخش می کند که انگار او خارج از اراده عمومی ناگزیر از ترک کشور شده است.
در
این میانه خالی از لطف نیست که روایت نویسنده مشهور و بسیار خوش قلم ایرانی – شاهرخ
مسکوب – را بخوانیم که در بین جمعیت کتابخوان با «سوگ سیاوش» شناخته می شود و شاهنامه
پژوهی گران سنگ بود واز روشن فکران بنام آن دوران که البته پس از پیروزی انقلاب چندان
در ایران نماند و در صف منتقدان و البته بدون فعالیت سیاسی قرار گرفت و در خارج از
کشور درگذشت هر چند در آن سامان به خاک سپرده نشد.
او
در خارج از کشور کتاب خاطراتی هم نوشت که با عنوان « این روزها» انتشار یافت و هم روزهای
پر التهاب انقلاب را روایت کرده و هم زندگی خود در خارج از کشور را که حاوی تجربه های
تلخ اوست.
برای
این که بدانیم حس یک نویسنده درجه اول و روشن فکر که از کارشناسان ارشد سازمان برنامه
بوده و به نمایندگی از جانب این سازمان در بالاترین جلسات اداری شرکت می کرده درباره
روز 26 دی 1357 چیست نقل این صفحه از خاطرات او خالی از لطف نیست:
«امروز
شاه شرش را از سر مردم کند. آخرش رفت...
بعد
از ظهر بود. گیتا گفت ساعت دو شده است؟ گذشته بود. رادیو را گرفتم. به آخرهاش رسیدیم.اظهارلحیه
های شهبانو درباره فرهنگ ایران. در هیچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نیست.
قضیه
را فهمیدیم. یک مرتبه مثل این بود که ته کشیدم. توی این صندلی فرورفتم. از فرط خستگی
عصبی، از فرط انتظاری طاقت فرسا و چندین ماهه و آرزویی سوزان و چند ساله. از خوش حالی و نگرانی انگار فلج شده بودم. چند لحظه
مثل مجسمه ای خالی بی حس و بی تکان نشستم. مثل این که پوستم را از کاه از هیچ پر کرده
باشند. فقط نفس های بلند می کشیدم. خودم را از هوا پر می کردم تا حس کنم که هستم. شاید
لبخند بی معنایی روی لب هام ماسیده بود. به حماقت عجیب آدمی زاد فکر می کردم. در حقیقت
فکر این حماقت بی حرکت ساکن و سنگین ذهنم را فرا گرفته بود...
دم
کیوسک روزنامه فروشی ملت اطلاعات و کیهان را می قاپیدند. نمی دانم کدام شان با حروفی
که هرگز به آن بزرگی ندیده بودم تیتر زده بود « شاه رفت» و یکی داشت آن را نگاه می
کرد. من گفتم چاخانه! روزنامه نویس ها از این دروغ ها زباد می گن. یارو یک آن جا خورده
و بیچاره نگاه کرد و بعد ناگهان زد زیر خنده.
هرگز
چنین تهرانی ندیده بودم. این شهر زشت، کج خُلق و آشفته، شادترین و مهربان ترین و کامرواترین
شهر دنیا بود و مردمش با هم رفیق شده بودند...»
در
صفحه بعد هم می نویسد:
« از
ویژگی های اجتماعات تازه این است که ترس در آن کمتر شده و دل های ترسیده و صورت های
پنهان کار و قدم های محتاط کمتر دیده می شود. سایه مخوف سازمان کذایی که مثل هوا و
مخفیانه به هر جا راه یافته بود و در ریه ها سنگینی می کرد محو شده و مردم راحت حرف
می زنند. چون نمی ترسند و چون نمی ترسند راست گو شده اند...»
اینها
را شاهرخ مسکوب می نویسد که یک سال و نیم بعد از انقلاب به خاطر درمان بیماری به پاریس
رفت و پس از حوادث سال 60 احساس کرد فضای فعالیت در ایران ندارد و در غربت ماند و برای
گذران زندگی ناگزیر از کار در عکاسخانه خواهر زده اش هم شد.
او
در همان پاریس درگذشت و چون خواسته بود در ایران دفن شود پیکر او را به تهران آوردند
و در بهشت زهرا به خاک سپردند.
نکته
جالب این که دست به خاطرات مربوط به روزهای انقلاب نزد و عینا آنها را منتشر کرد.