فرارسیدن یازدهم ذى القعده سالروز ولادت هشتمین امام معصوم، خورشید فروزان خراسان، مایه برکت و افتخار کشور ایران، محبوب دلهاى شیعیان، حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا علیه السلام را به همه مسلمانان جهان بالأخصّ شیعیان تبریک مى گوییم. و ذیلا خلاصه اى در شرح زندگانى آن حضرت مى آوریم.
ولادت:
حضرت امام رضا علیه السلام شب جمعه یازدهم ذى القعده در سال 148 هجرى در مدینه طیّبه به دنیا آمد، پدر بزرگوار آن حضرت امام هفتم موسى بن جعفر علیه السلام بود و مادر آن حضرت خانمى بود به نام امّ البنین یا تکتم یا نجمه که هر سه اسم در تاریخ آمده است.
این بانوى بزرگوار زنى با فضیلت بود که خدا او را شایسته همسرى حضرت امام موسى بن جعفر علیه السلام و مادرى امام رضا علیه السلام قرار داده بود.
مرحوم علاّمه مجلسى رحمه الله در جلد 49/7 بحار الانوار نقل مى کند که نجمه مادر حضرت رضا علیه السلام کنیزى بود که حمیده مادر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام او را خرید، حمیده مى گوید: حضرت رسول الله (صلى الله علیه وآله) را در خواب دیدم که به من فرمود: اى حمیده، این نجمه براى فرزند تو موسى است، که به زودى بهترین اهل زمین از او به دنیا خواهد آمد، پس من نجمه را به موسى بن جعفر بخشیدم، وقتى که رضا به دنیا آمد نجمه را طاهره نام نهاد، و این خانم بزرگوار اسامى مختلفى داشت که از آنهاست: نجمه، سکن، سمان و تکتم.
مرحوم مجلسى نقل مى کند که حضرت رضا علیه السلام در دوران شیرخوارگى کودکى درشت بود، و از این جهت زیاد شیر مى خورد، حضرت نجمه گفت: براى شیر دادن به این بچه مرضعه اى بگیرید تا به من کمک کند، از او پرسیدند: آیا شیر تو کم شده؟ گفت: نه لکن من ذکر و نماز و تسبیحى داشتم که از زمان تولّد این کودک کمتر مى توانم به آنها برسم.
مرحوم مجلسى در مجلّد 49/9 بحار الانوار نقل مى کند از خانمى که مى گوید: شنیدم از نجمه که مى فرمود: وقتى به فرزندم على باردار شدم سنگینى حمل را احساس نمى کردم، و وقتى در خواب بودم از داخل شکم خود صداى تسبیح و تهلیل و تمجید خداوند را مى شنیدم، و این باعث خوف و هراس من شده بود، وقتى که بیدار مى شدم صدایى نمى شنیدم، زمانى که رضا به دنیا آمد دست خود را بر زمین گذاشت و سر به اسمان بلند کرد، و لبهاى مبارک خود را حرکت مى داد، گویا حرف مى زد، در این هنگام پدر او موسى بن جعفر (علیه السلام) بر من وارد شد و فرمود: مبارک باد بر تو اى نجمه لطف و کرامت پروردگارت، و سپس فرزندم على را در پارچه اى سفید پوشاند و در گوش راست او اذان، و در گوش چپ او اقامه گفت، پس از آن آب فرات خواست و کام او را با آب فرات باز کرد و بعد او را به من برگرداند و فرمود: او را بگیر که او بقّیة الله در زمین خدا است.
اسامى و القاب
نام آن حضرت «على» بود که این نام در میان دودمان رسول خدا محبوب ترین نام بود، و نشانه آن نامیدن حضرت امام حسین علیه السلام چند تن از فرزندان خویش را به این نام است.
کنیه آن حضرت أبوالحسن، و أبوعلى بود.
بعض القاب آن بزرگوار عبارت است از: سراج الله، نور الهدى، قرّة عین المؤمنین، رضا، رضىّ، فاضل، صابر، وفىّ، صدیق. که معانى این القاب عبارت است از: چراغ پروردگار، نور هدایت و راهنمایى، نور چشم مؤمنان، راضى به رضاى خداوند، بخشنده، بردبار، با وفا، دوست. و همچنین پیامبر خدا(ص) او را عالِم آل محمّد(ص) نامید.
فضائل و مناقب امام رضا(علیه السلام)
الف: محروم مجلسى از کتاب عیون اخبار الرضا(علیه السلام) نوشته مرحوم صدوق نقل مى کند که: حضرت رضا علیه السلام همیشه تابستان ها بر روى حصیر مى نشست، و زمستان بر روى پلاس «گلیم» و لباس تن آن حضرت لباس درشت و نا مرغوب بود، مگر زمانى که با مردم ملاقات داشت که در آن هنگام با لباس مرغوب نزد آنان مى آمد. (بحار الانوار 49 / 89)
ب: و هم ایشان نقل مى کند از شخصى به نام ابراهیم بن عبّاس که مى گوید: هرگز ندیدم از امام رضا علیه السلام چیزى را بپرسند که آن حضرت نداند، و عالم تر از او نسبت به زمان خودش ندیدم، و مأمون همواره آن حضرت را با سؤال هاى مختلف امتحان مى کرد و آن بزرگوار جواب مى فرمود، در عین اینکه جوابهاى آن حضرت برگرفته از قرآن بود، قرآن را در هر سه روز یک بار ختم مى کرد، و مى فرمود: اگر بخواهم کمتر از سه روز یک ختم قرآن بخوانم مى توانم. لکن به هیچ آیه اى مرور نمى کنم مگر آنکه در آن فکر مى کنم و اینکه چه وقت و درباره چه چیز نازل شده است. لذا قرآن را در سه روز ختم مى کنم. (بحار الانوار 49 / 90)
و در همین کتاب از شخص فوق الذکر نقل فرموده که: هرگز ندیدم حضرت رضا علیه السلام کسى را با سخن خویش بیازارد و ندیدم هرگز سخن کسى را قطع کند، ومى گذاشت تا حرف او تمام شود، هرگز حاجت کسى را در صورتى که قدرت برآوردن آن را داشت رد نمى کرد، هرگز نزد کسى پاى خود را دراز نمى کرد، و تکیه هم نمى زد، و هرگز ندیدم سخن درشتى به خادمان خود بگوید، هرگز ندیدم که آب دهان بر زمین بیاندازد. و همین طور ندیدم که با صداى قهقهه بخندد بلکه تبسم مى کرد.
زمانى که به اندرون خانه مى رفت و سفره مى انداختند تمام خدمتگزاران حتى دربان را بر آن مى نشانید. آن حضرت شبها را بیشتر بیدار بود و کمتر مى خوابید. بیشتر شبها را تا صبح بیدار بود، روزه بسیار مى گرفت، هرگز سه روز روزه در ماه از آن حضرت ترک نمى شد، آن حضرت در پنهانى نیکى و تصدق بر فقرا بسیار داشت، و بیشتر آن در شبهاى تاریک بود، بنابر این هر کس ادّعا کند که مانند او را در فضل دیده است او را راستگو مپندارید.
ج، و مرحوم کلینى در کافى 4 / 23 نقل مى کند که شخصى از اهل بلخ که در سفر حضرت رضا (علیه السلام) از مدینه به خراسان همراه آن بزرگوار بوده مى گوید: روزى در بین راه سفره غذا گستردند، آن بزرگوار تمام خادمان و غلامان از سفید و سیاه را بر سر سفره جمع کرد، من گفتم: فداى شما شوم، بهتر بود که براى اینان سفره اى جداگانه مى انداختند! آن حضرت فرمود: تند مرو، همانا خداى ما یکى است، مادر و پدر همه یکى است، و پاداش به اعمال است.
د: و نیز مرحوم کلینى در کافى 6 / 283 نقل فرموده است از شخصى که: شبى فردى بر آن حضرت میهمان شد، آن بزرگوار و میهمان نشسته بودند و صحبت مى کردند، در این حال چراغ خراب شد، آن شخص خواست چراغ را اصلاح کند، آن بزرگوار نگذاشتند و خود اقدام به اصلاح چراغ فرمودند و گفتند: ما خانواده اى هستیم که مهمان را به کار نمى گیریم.
ولایت عهدى امام رضا (علیه السلام)
پس از آنکه حضرت موسى بن جعفر علیه السلام به وسیله هارون الرشید لعنة الله علیه به شهادت رسید، حضرت امام رضا علیه السلام به امامت رسیدند، مقدارى از دوران امامت آن بزرگوار در خلافت هارون، و مقدارى در حدود چهارسال در خلافت امین، و مدّت بیست سال در زمان خلافت مأمون بود.
در زمان هارون و بلا فاصله پس از شهادت حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) بعض افراد به هارون توصیه مى کردند که حضرت را به شهادت برساند، مرحوم مجلسى نقل مى کند که شخصى از بنى العباس به نام عیسى بن جعفر به هارون گفت: سوگندى را که درباره آل ابى طالب یادکردى به یادآور که گفتى: اگر کسى بعد از موسى بن جعفر ادعاى امامت کند گردن او را مى زنم، و الآن على بن موسى ادعاى امامت دارد و مردم نیز همان اعتقادى که به پدر او داشتند به او هم دارند، هارون الرشید نگاهى غضب آلود به او کرد و گفت: واى بر تو آیا مى خواهى من همه آل ابى طالب را بکشم؟ راوى خبر که این قضیه را خود دیده بود مى گوید: به آن حضرت داستان را گفتم، آن حضرت فرمود: قسم به خداى که آنها چنین قدرتى ندارند و هیچ کارى نمى توانند بکنند.
دوستتان آن حضرت هم از همان ابتدا بر جان آن بزرگوار مى ترسیدند، لکن آن حضرت مى فرمود: اینان نمى توانند کارى انجام دهند.
تا آنکه در زمان خلافت مأمون قضیه ولایت عهدى پیش آمد، و علّت عمده آن ترس مأمون از نفوذ معنوى حضرت امام رضا علیه السلام در میان مردم بود، و شاید همانطور که از بعض تواریخ نیز مهشود است مأمون نسبت به مقام واقعى امام رضا علیه السلام واقف بود و از این جهت در ابتدا میل آن را نداشت که آسیبى به آن بزرگوار برساند، لکن بعد از آنکه دید حتّى با ولایت عهدى آن حضرت نیز گرایش مردم به آل پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) کم نشد، و همینطور نفرت آنان از خاندان بنى العباس بیشتر مى شد دیگر تحمّل نکرد و آن حضرت را به شهادت رسانید.
بنابر این آن حضرت را از مدینه به خراسان آورد و آن بزرگوار نیز مى دانست که این سفرى است که برگشتى در آن نیست، لذا به اهل بیت خود امر فرمود که بر او نوحه کنند.
راهى که مأمون براى حرکت آن حضرت انتخاب کرده بود راهى بود که امام رضا علیه السلام بر خورد کمترى با شیعیان و شهرهایى که عاشقان اهل بیت پیامبر در آنها سکونت دارند داشته باشد، امّا در عین حال آنچه از این سفر تاریخى باقى ماند جلوه هاى عشق مردم به خاندان پیامبر بود که از طرفى ارادت مردم را به حق و حقیقت آشکار مى کرد، و از طرف دیگر زنگ خطرى براى عباسیان و در رأس نان مأمون بود که براى مردم فریبى و مهار کردن حرکت هاى شیعى مى خواست با ولایتعهدى حضرت رضا (علیه السلام) علویان و در کلّ شیعیان را خلع سلاح کند.
نمونه بارز این ارادت و عشق و علاقه در نیشابور تجلّى کرد که مورّخان نوشته اند عدّه بیشمارى براى نوشتن حدیث از آن حضرت خواستند که حدیثى بفرمایند، و آن بزرگوار حدیث سلسلة الذهب را که مضمون آن توحید یعنى دعوت تمامى انبیاء از آدم تا خاتم است فرمودند، و سپس آن را ختم به ولایت و امامت کردند. با لفظ «وأنا من شروطها» و ترجمه این حدیث شریف چنین است که حضرت رضا علیه از پدرش از پدرانش تا رسول خدا و رسول خدا از ملائکه مقرّب پروردگار و آنها از خداوند نقل مى کنند که خداوند فرمود: کلمه لا اله الله قلعه من است و هر کس وارد قلعه من شود از عذاب من در امان خواهد بود. که مراد از این حدیث اقرار و ایمان و اعتراف به توحید و یگانگى خداوند است. سپس مقدارى که کجاوه آن حضرت حرکت کرد دوباره فرمودند: البته شرط دارد، و من از شروط آن هستم، که مراد امامت است.
به هر حال قصد مأمون هر چه بود ولایتعهدى خلافت را بر امام علیه السلام تحمیل کرد، و آن بزرگوار بدون آنکه مایل باشند از روى اجبار پذیرفتند.
در اینجا براى آنکه از خود چیزى نگوییم و با استدلال به روایات مطلب را روشن نماییم به ترجمه یک حدیث که مرحوم مجلسى(رحمه الله) از کتاب عیون اخبار الرضا نوشته مرحوم صدوق آن را نقل کرده است اکتفا مى کنیم:
مرحوم علاّمه مجلسى در جلد 49، صفحه 128، حدیث شماره 3، نقل مى کند از ابى الصلت هروى که گفت: مأمون به امام رضا علیه السلام گفت: اى فرزند پیامبر من فضل و علم و زهد و پرهیزکارى و عبادت تو را مى شناسم، و شما را احقّ به خلافت از خود مى دانم.
حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: من به بندگى خداوند افتخار مى کنم، و به وسیله زهد در دنیا امیدوارم از شرّ دنیا در امان بمانم و با پرهیز از محرّمات امید رسیدن به غنیمت هاى الهى را دارم، و با تواضع در دنیا امید دارم که نزد خدا بلند مرتبه باشم.
مأمون گفت: من اینطور صلاح دیدم که خود را از خلافت عزل کنم، و با شما به عنوان خلیفه بیعت کنم. حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: اگر این خلافت از آن توست و خداوند آن را براى تو قراداده است، جائز نیست که لباسى را که خداوند بر تو پوشانیده از تن بیرون کنى و به دیگرى بدهى، و اگر خلافت از آن تو نیست جایز نیست که چیزى را که مال تو نیست به من بدهى.
مأمون گفت: اى فرزند پیامبر ناچار باید قبول کنى، حضرت فرمود: با اختیار خود هرگز چنین کارى نخواهم کرد، مدّت مدیدى مأمون کوشش کرد تا آنکه به هر حال از قبول آن حضرت مأیوس شد.
مأمون چون چنین دید گفت: حال که خلافت را نمى پذیرى ولایت عهد را قبول کن تا آنکه خلافت بعد از من از آن تو باشد.
در اینجا حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: قسم به خدا پدرم از پدرانش، از امیر مؤمنان (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) به من خبرداده است که من قبل از تو از دنیا مى روم در حالى که مرا به وسیله سمّ به شهادت مى رسانند، ملائکه آسمان و زمین بر من مى گریند و در سرزمین غربت کنار قبر هارون دفن مى شوم.
در اینجا مأمون گریه کرد و گفت:
اى فرزند پیامبر چه کسى تو را مى کشد، و یا جرأت بى ادبى به شما را دارد در حالى که من زنده ام، حضرت فرمود: اگر بنا بود بگویم مى گفتم که چه کسى مرا مى کشد.
مأمون گفت: یابن رسول الله شما قصد آن دارى که شانه از زیر بار خالى کنى و این امر را از خود دفع کنى تا مردم تو را فردى زاهد و بریده از دنیا بدانند.
حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: قسم به خداوند از روزى که خداى مرا آفرید دروغ نگفته ام، و زهد در دنیا را وسیله اى براى دستیابى به دنیا قرار نداده ام، و من مى دانم تو به دنبال چه هستى! مأمون گفت: دنبال چه هستم؟ حضرت فرمود: براى آنکه بگویم امان مى دهى؟ مأمون گفت: تو را امان دادم.
حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: قصد تو آن است که مردم بگویند: على بن موسى زاهد در دنیا نبود، بلکه این دنیا بود که به او روى آور نشده بود، آیا نمى بینید چگونه ولایتعهدى را به طمع خلافت قبول کرد!
در اینجا مأمون غضبناک شد و گفت: تو همیشه در برخوردهایت مرا مى آزارى، و علّت آن این است که از سطوت و قدرت من احساس امنیت مى کنى، قسم به خدا اگر قبول کنى ولایتعهد را و گرنه تو را مجبور مى کنم، اگر انجام ندادى تو را مى کشم.
در اینجا حضرت امام رضا (علیه السلام) فرمود: خداوند مرا نهى کرده است که با دست خود خویشتن را به هلاکت بیاندازم، اگر چنین است مى پذیرم، لکن به شرط آنکه در امور عزل و نصب و امور دیگر هیچ دخالتى نکنم و فقط طرف مشورت باشم. (بحار الانوار، ج49، ص128)
به این ترتیب در سال 201 در ماه رمضان حضرت به ولایتعهدى مأمون منصوب شد.
از این روایت تمام فلسفه و علّت پیشنهاد مأمون براى ولایتعهدى و همنیطور علّت قبول آن حضرت مشخص مى شود، البته بحث در این باره به قدرى گسترده است که ما فقط به اندازه گنجایش یک مقاله به آوردن مطالب اکتفا کردیم.
شهادت حضرت رضا علیه السلام
علّت شهادت حضرت رضا علیه السلام در یک کلمه ترس مأمون و عباسیان از نفوذ معنوى آن حضرت در بین مردم بود، وقتى که مأمون با ولایتعهدى نتوانست آن امام بزرگوار را آنطور که باید و شاید کنترل کند، از راه هاى مختلف براى شکستن مقام آن بزرگوار در بین مردم وارد شد، و در همه آنها خود شکست خورد و به مقصود خویش نرسید، به عنوان مثال افراد و سران مذاهب را جمع مى کرد که با حضرت بحث کنند، و آن بزرگوار را در بین مردم خفیف کنند که حضرت امام رضا علیه السلام همه آنها را مجاب مى فرمود، و مشروح این مناظرات در کتاب پر ارزش عیون اخبار الرضا (علیه السلام) آمده است.
از طرف دیگر اقبال مردم به حضرت رضا علیه السلام حسادت مأمون را برمى انگیخت، که نمونه این اقبال و ارادت شرکت جمعیت بسیار در نماز عید آن حضرت است که مأمون در بین راه آن بزرگوار را برگرداند و نگذاشت که آن امام بلند مرتبه نماز را اقامه کند. و از جانب دیگر سعایت شدید عباسیان و اطرافیان مأمون، او را واداشت که حضرت را مسموم نموده و به شهادت برساند.
در روایتى مرحوم مجلسى در جلد 49، صفحه 301 بحار الانوار نقل مى کند که أباصلت هروى خادم امام رضا علیه السلام مى گوید: امام به من فرمود: فردا من بر این شخص فاجر (مأمون) وارد مى شوم، اگر بیرون آمدم و سرم باز بود با من صحبت کن، جواب تو را مى گویم، و اگر سر خود را پوشانده بودم با من صحبت نکن.
أباصلت مى گوید: فرداى آن روز فرستاده مأمون آمد و گفت: مأمون شما را طلبیده، امام علیه السلام حرکت کرد و من نیز با او بودم، وارد بر مأمون شدیم نزد او ظرفى از میوه بود که روى ان انگور بود، و در دست مأمون خوشه انگورى بود که مقدارى از آن را خورده بود، وقتى حضرت را دید از جاى برخاست با آن حضرت دیده بوسى کرد و سپس نشست و گفت: اى پسر پیامبر انگورى بهتر از این ندیده ام.
حضرت رضا علیه السلام فرمود: چه بسا انگور بهشت بهتر از این انگور باشد. مأمون گفت: از این انگور بخور. حضرت رضا علیه السلام فرمود: مرا از این کار معاف دار، مأمون گفت: چرا نمى خورى، نکند به ما بدگمانى. سپس خود مأمون از انگور خورد و بعد به حضرت رضا علیه السلام داد و آن حضرت سه دانه انگور خورد و خوشه را انداخت و سپس از جاى برخاست، مأمون گفت: کجا مى روى؟ حضرت فرمود به همانجا که مرا فرستادى. و بعد أباصلت داستان آمدن حضرت جوادعلیه السلام و شهادت امام و تدفین آن بزرگوار را مفصّلا نقل مى کند که این مقاله گنجایش کامل آن را ندارد.
خداوند متعال ما را از شیعیان آن بزرگوار قرار دهد.
در پایان به یکى از کراماتى که از قبر مقدّس آن حضرت ظاهر شده اشاره مى کنیم، گرچه هر ماه و هر سال کرامات فراوانى از قبر مقدّس آن بزرگوار نقل مى کنند که قابل احصاء نیست، لکن براى رعایت اختصار به یکى از آنها اکتفا مى کنیم.
مرحوم صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا 2/283 نقل مى کند از شخصى به نام ابوالنصر المؤذن النیشابورى که گفت ناراحتى شدیدى در زبانم پیدا شد به طورى که زبانم سنگین شد و قادر بر حرف زدن نبودم، به قلبم خطور کرد که حضرت رضا علیه السلام را زیارت کنم و نزد او دعا کنم و او را شفیع خود نزد پروردگار قرار دهم تا آنکه مرا عافیت عنایت کند و زبانم باز شود سوار بر مرکبى شدم و به مشهد حضرت رضا علیه السلام رفتم و بالاى سر آن حضرت دو رکعت نماز خواندم و سجده کردم، و در حال سجده تضرّع و دعا مى کردم و حاجت خود را مى خواستم تا آنکه به خواب رفتم.
در خواب دیدم مثل آنکه قبر مطهّر شکافته شد و شخصى گندمگون از قبر بیرون آمد و به من نزدیک شد و فرمود: اى ابانصر بگو: لا اله إلاّ الله، به او اشاره کردم که چگونه بگویم در حالى که زبانم بسته است، پس بر من فریاد زد که آیا منکر قدرت خداوند هستى؟ بگو: لا إله إلاّ الله، او مى گوید در این حال زبانم باز شد و کلمه طیّبیه لا إله إلاّ الله را بر زبان جارى کردم و زبانم باز شد و بعداً هرگز به آن مرض دچار نشدم.