من و شما که در تهران نشستیم برایمان ملموس نیست امیدبخشی
به مردمی کویرنشین در جنوبی ترین بخش استان محروم کرمان یعنی چه؟ وقتی غم، درد و یاس
را به امید تبدیل می کنی و به آنها می
فهمانی که می توانند داعیه دار فردایی جدید باشند کاری می شود کارستان
بار اولی نبود که به قلعه گنج می آمدم. سفر قبلیم حدود پنج
سال پیش بود. تصور نمی کردم روزی گذرم به منطقه ای با چنین شرایطی بیفتد، بهتر بگویم
اصلا گمان نمی کردم منطقه ای باشد که تا این حد فقیر باشد. تا دل روستاها رفتم و دیدم
مردم چیزی به جز فقر ندارند. دستشان خالیست و امیدوارند شاید در فلان ماه فلان
مسئول بیاید و با وام دو سه میلیونی آنها موافقت کند و یا اگر خدا خواست پولی گیرشان
بیاید و برای همیشه قلعه گنج را به مقصد بندر ترک کنند.
قلعه گنج آنقدر برای مردمش رنج آور و خسته کننده شده بود که
به همه چیز و همه جا فکر می کنند الا به نام شهرشان؛ قلعه گنج
مردم می گفتند شب ها کسی جرات نداشت به قلعه گنج نزدیک شود
و عده ای اینجا را نقطه پایان دنیا می دانستند. قلعه گنج برخلاف نام زیبایش چیزی
به فقر و محرومیت را به ذهن مردم نمی آورد. خود من هم وقتی به قلعه گنج آمدم به
خود نهیب می زدم که تو مگر بیکار بودی؟! کلی خرج کردی و از تهران راه افتادی و آمدی
وسط دریایی از خاک و شن بی آبی که چه بشود؟ اینجا نه تنها آب نیست آبادانی هم نیست.
اینجا هیچ وقت هیچ چیزی نمی شود و جملاتی از این دست دائما در ذهنم متبادر می شد.
آمدیم و از مردم و مشکلاتشان گزارش گرفتیم و غصه خوردیم و
رفتیم و خوب یادم هست که در راه برگشت هم به خودم می گفتم بیخود آمدی چون تا ابد
هم دردی از درد مردمان اینجا درمان نمی شود.
زمان گذشت و من هم مشغول روزمرگی زندگی خودم شدم، زمانه
گذشت و دست تقدیر دوباره مرا به قلعه گنج اورد. از همان تهران که راه افتادم می
دانستم که باید خیلی مجهز بیایم چرا که در قلعه گنج چیزی همسان با زندگی من بچه
شهری پیدا نمی شود کوله ام را از به لب پر کردم و راه افتادم طرف فرودگاه. به بندر
عباس که رسیدم جوانی خوش رو و خندان و خون گرم مانند همه مردمان جنوب کشورم در
فرودگاه منتظر بود، کمی خوش و بش کردیم راه افتادم به سمت قلعه گنج. به نزدیکی های
قلعه گنج که رسیدیم فکر کردم راه را اشتباه آمده ایم و از راننده جوان خوش مشرب
پرس و جو کردم و در جوابم گفت من مسیر بندر تا قلعه گنج را مثل کف دستم می شناسم و
چطور میشود این مسیر را اشتباه بیایم.
اینجا بود که در ذهنم جرقه زد که اینجا اتفاقی افتاده. از
راننده پرس و جو کردم و گفت: بنیاد اینجا را خیلی تغییر داده.
اشاره کرد به سمت راستش و گفت: این خیابان تا دو سال پیش
خاکی بود و الان آسفالته و جدول بندی شده؛ آن طرف تر بلوار علوی در حال تکمیل شدن است، اینها که می
بینی کارخانه رب ، روغن کنجد و شیر و بزداری و ... است. قلعه گنج شده است شهر پایلوت
اقتصاد مقاومتی
چند دقیقه ای گذشت و رسیدم به هتل کپری هتل معروف و تازه
تاسیس قلعه گنج، چند ساعتی استراحت کردم و
رفتم در رستوران هتل نشستم. جوانی آمد و داشت با رییس هتل درباره خاطراتش در عمان
تعریف می کرد و می گفت عمانی ها بعد از ماه رمضان به قلعه گنج می آیند و می گفت
عمانی ها تعریف اینجا را شنیده اند و می خواهند بیایند و ببینند چه خبر است.
کسی از حال و هوای درونم خبر نداشت. تا همین دیروز حتی حدسش
را هم نمی زدم که قلعه گنج پنج سال پیش من اینقدر تغییر کرده باشد. نهادی دست
مردم گرفته بود و به مردم فهمانده بود که خیلی بیشتر از آن چیزی هستند که در مورد
خودشان فکر می کنند. بچه های بنیاد علوی سیاهی ها را کنار زده بودند و افقی روشن
را …